مردم ديگر اميد ندارند اينده براي انها تاريك و نابود شدني است ديگر صداي مرغ اواز خوان بر شاخه تداعي ندارد ديگر در سفره ما نان قوت نيرو ندارد ديگر جوانان ما رغبت ماندن ندارند كسي براي ما حال دل سو ختن ندارد اگر سو ختن و ساختن است چرا منطقه ازاد ما اواز ندارد فرزندان ما براي اين منتظرند كه بزرگ شوند و اين منطقه را به جاي نا معلومي ترك ديار كنند ما ديگر ارزو يي براي محل زندگي خويش نداريم همه چيز تباه شد و ما مانديم و غمگساري مرزها فعالند اما هنگامي كه نام براي مردم ميشود مهر خاموشي بر ان زده ميشود هيچ كس لب بر خنده ندارد همه از مهاجرت مي گويند چون چيزي براي خوردن ندارند هيچ كس درد ل اين مرزو بوم را تصوير نمي كند اگر تصوير به جان و سمع شود مهر انكار ميشود اميد ما فقط خداست و بس ديگر مردم نيمه عمرند ديگر مردم قلب استقامت ندارند مرگ جوانان ما در جواني نشان اين است غم و ازردگي روح فقط در قبرستان مارا اسودگي مي دهد و اين تذكري براي كساني كه هرروز مي بينند ميشنوند اما گويا بي خيالند ديگر مارا طاقت ديدن امراض بر جسم نداريم ديگر روح و روان مردان ازرده گشت همه از بيكاري و خشك سالي بر ما است و نمي دانيم چگونه زندگي كنيم